سیاه پوش♥
زدم بیرون از خونه نمیخاستم دیگِ چیزی بشنوم بعد اون ماجرا فقط میخاستم فرار کنم
تنها جایی که میموند برام خونه یِ پیرزن بود گرچه آرامشی اونجا نبود ولی لااقل تهمت و دروغ نبود
نگاهم به پیرزن بود با اینکه 60سالش شده بودم اما به اندازه 100سال پیر شده...
دلم به حالش سوخت
دلم به حالم سوخت!
خونه ی پیرزنه هیچ وقت همه چیز آروم نیست,حتا وقتی خیلی آروم بنظر میرسه...!
حتی وقتی نیست میتونی حسش کنی,جای جای خونه خبر از وجودِ شومش میده با یادگاری هایی که گذاشته مگه میشه حسش نکنی(:
ازپنجره های شکسته بگیر تا کابینتای خالی از ظرف و کمدهای مهر وموم شدع!
سایشو از پشت پنجره دیدم
قد درازه یِ مفنگی برگشته,از چهرش معلوم بود بدجوری خماره! دنبال یه چیز قیمتی میگشت که موادشو جور کنه
کابینتو زیر رو کرد چیزی نبود دیگِ یا بهتره بگم چیزی نزاشته بود!
پیرزن داشت نفرین میکرد و مرگه تنها پسرشو از خدا میخاست اما با این حالم از تهه قلبش نمیخاست!
قد درازه یِ مُفنگی رفت سراغ پیرزن
سرش داد زد و ازش پول خاست...! پیرزن چیزی نداشت جز یه سیل اشک
قد درازه مفنگی راهشو گرفت و رفت سمت حیاط پشتی
صدایِ مرغ پیرزن بلند شد پیرزن دووید تو حیاط خلوت...آخه مرغشو خیلی دوس داشت اما مگه دوس داشتن برا قد درازه مفنگی مفهمومی داشت!تهه همه چیو مواد میدید! مرغو از پنج تا جوجش جدا کرد و از دیوار پرید و رفت
پیرزن با نگاهش کع رنگ غم گرفته بود زل زد به یه گوشه گفت گناه من چی بود!
دست یخ زدمو تو دستای گرمش گذاشتم
گفتم:
پیرزن ! گناه من چی بود??
گناه این جوجه ها چی بود??
گناه مرغ چی بود??
ما بی گناه مجازات میشیم
پیرزن لباس مشکیتو بپوس ما سیاه پوش زندگیِ مُردمونیم!