حال خراب حضرت پاییز مال من
شأن نزول سوره ی باران به نام تو
تنها نه من به مهر تو آذر به جان شدم
دلتنگی دقایق آبان به نام تو..
.
.
.
تولدم مبارک(:
دهم آبان
#بیست و یک سالگی🍁🍂
حال خراب حضرت پاییز مال من
شأن نزول سوره ی باران به نام تو
تنها نه من به مهر تو آذر به جان شدم
دلتنگی دقایق آبان به نام تو..
.
.
.
تولدم مبارک(:
دهم آبان
#بیست و یک سالگی🍁🍂
درسته..تنهایی آدمارو عوض میکنه. باید بگم خیلی وقته با کسی زیاد صحبت نمیکنم..راستش خبر جدیدی ندارم، حرف تازه ای ندارم. خوشمم نمیاد برای هم صحبت شدن با بقیه، حرفای قدیمی رو هی تکرار کنم. با خودم میخندم، گریه میکنم، بیرون میرم..حرفای دلمو هم نمیریزم توو خودم. چون همش با خودم درد و دل میکنم. شاید برای آدمای اطرافم، باور کردنِ اینکه خیلی وقته تنهام سخت باشه. برای خودمم سخته، چون تنهایی، بهم میگه دیگه نیستی و نبودنتو هی یادآوری میکنه. نبودن..نبودن کلمه ی دردناکیه، مخصوصا اگه در مورد تو باشه. نبودن خیلی از آدمارو زمین زده، حتا از من قوی تراشو. منم بدجور زمین خوردم، با اینکه دردم گرفت ولی باور کن دلم نمیخواد بلند شم، چون میدونم..میدونم اگه بلند شم، دیگه اون آدم سابق نیستم، چون دستی منو بلند کرده که دستِ تو نیست..
#دیگه_هیچی_مهم_نیست
از این جا
تا جایی که تویی
قدم نمی رسد
دست دراز می کنم
چیزی می نوبسم
دریایی
دلی
قابی
غمی
از بی نشان
تا نشانی که تویی
مرهم نمی رسد
در این جا و این دَم
رونقی نیست
عطشناک آنم
آن دَم نمی رسد...
نَکه ضعیف باشم
نَکه حالم بد باشه
نَکه اتفاقی افتاده باشه
نه!نه!هیچی
بد نشدم
حتی عوض نشدم
فقط دلم میخاد یه چیزایی یادم بمونه
مثه اون روز
مثه اون ساعت
میدونم قید هرچیزیو که بخام تو دنیا میتونم بزنم
#منو از چی میترسونی
یکی میگفت مغزم قطع و وصل میشه
#مغزم_قطعُ_وصل_میشه
#مغزم_قطعُ_وصل_میشه
حالم را کرده ام، حالِ حالایم را. هیچ کاری نمی کنم در طول روز .مدام دور اتاق قدم میزنم. خودم را هم دیوانه کرده ام.نه خواندن آرامم می کند،نه نوشتن و دیدن.احساس می کنم با انجام هر کاری به چیزی خیانت می کنم.تا نزدیکی های صبح بیدارم.انگار خوابیدن،چطور خوابیدن را فراموش کرده ام.روزها کار خاصی انجام نمی دهم،شب ها هم شده ام یک هیچ که نمی داند چرا می هیچد...(:
.من زنانگی هایم را نمی خواهم !
من موهای بلندم را نمی خواهم !
من لاک های رنگارنگم را دوست ندارم اصلا !
من از اندام باریک و ظریف بیزارم !
حالم بهم می خورد از این بغضهای دخترانه لعنتی...
از این اشک های دم مشک...
من متنفرم از نجابتی که درد تزریق می کند
به جانم !
من دلگیرم !
از چشمهایی که دزدیده می شوند
از این و آن...
از دستهایی که توی دستهای هیچ مردی آرامش نمی گیرند...
من از این دل صاحب مرده ای که کرکره اش را کشیده پایین،
دقیقا باید به چه کسی شکایت کنم؟
من از من بیزارم !
بیزار...
دلم یک کمی مردانگی می خواهد...
یک مردانگی که نیمه شب بکشاندت توی خیابان !
درست وقتی تنهایی !
دلم یک مردانگی می خواهد
که بشود با آن سیگار پشت سیگار را توجیه کرد...
یکجوری که دلتنگی هایت را دود کنی،برود !
دلم یک مردانگی می خواهد که وقتی له می شوم،
وقتی غرورم خرد خاکشیر می شود،
کز نکنم گوشه ی تخت و با مظلومیتم حال آدم را بهم بزنم...
دلم یک مردانگی می خواهد
که با همان لباس راحتی بنشینم
پشت فرمان و دیوانه وار برانم سمت خانه باعث و بانی این درد کشیدن !
دلم می خواهد بی ملاحظه تمام غصه هایم را خالی کنم روی سرش !
اصلا بخوابانم زیر گوشش... من دروغگویی خوبی نیستم !
یعنی نمی توانم باشم اصلا !
من زنانگی هایم را می خواهم !
دوستشان دارم !
موهایم را که شانه می کنم،
با ذوق وجب می کنم
فاصله شان را تا گودی کمرم...
من لاک هایم را دوست دارم !
روزهایم را رنگی می کنند،شاد می کنند !
اندامم یادآوری می کند
که چقدر زنم و زیر این ظاهر استخوانی چقدر مقاومم !
من عادت کرده ام به بغضهایم،
به دل نازکم،
به اشکهایی که بی اجازه و با اجازه روانند !
دروغ گفتم !
من حالا حالاها بدهکارم به این نجابتی که خودم دقیقا حد و اندازه اش را می دانم !
من احترام قایلم برای دستهایی که بی تجربه اند !
من قدر دلم را می دانم !
من زنانگی هایم را دوست دارم...
دلم عجیب رفتن میخواهد،
رفتن از میان خاطراتی که مرا تا
حد مرگ به نابودی کشانده است.
دلم میخواهد بروم،دور شوم از
خاطراتی که تو رفته ای و مرا
میان آن ها جا گذاشته ای.
دلم عجیب رفتن میخواهد و
من هم یک روز به تمام نرفتن ها
پایان خواهم داد.
#محمدپرتو
زدم بیرون از خونه نمیخاستم دیگِ چیزی بشنوم بعد اون ماجرا فقط میخاستم فرار کنم
تنها جایی که میموند برام خونه یِ پیرزن بود گرچه آرامشی اونجا نبود ولی لااقل تهمت و دروغ نبود
نگاهم به پیرزن بود با اینکه 60سالش شده بودم اما به اندازه 100سال پیر شده...
دلم به حالش سوخت
دلم به حالم سوخت!
خونه ی پیرزنه هیچ وقت همه چیز آروم نیست,حتا وقتی خیلی آروم بنظر میرسه...!
حتی وقتی نیست میتونی حسش کنی,جای جای خونه خبر از وجودِ شومش میده با یادگاری هایی که گذاشته مگه میشه حسش نکنی(:
ازپنجره های شکسته بگیر تا کابینتای خالی از ظرف و کمدهای مهر وموم شدع!
سایشو از پشت پنجره دیدم
قد درازه یِ مفنگی برگشته,از چهرش معلوم بود بدجوری خماره! دنبال یه چیز قیمتی میگشت که موادشو جور کنه
کابینتو زیر رو کرد چیزی نبود دیگِ یا بهتره بگم چیزی نزاشته بود!
پیرزن داشت نفرین میکرد و مرگه تنها پسرشو از خدا میخاست اما با این حالم از تهه قلبش نمیخاست!
قد درازه یِ مُفنگی رفت سراغ پیرزن
سرش داد زد و ازش پول خاست...! پیرزن چیزی نداشت جز یه سیل اشک
قد درازه مفنگی راهشو گرفت و رفت سمت حیاط پشتی
صدایِ مرغ پیرزن بلند شد پیرزن دووید تو حیاط خلوت...آخه مرغشو خیلی دوس داشت اما مگه دوس داشتن برا قد درازه مفنگی مفهمومی داشت!تهه همه چیو مواد میدید! مرغو از پنج تا جوجش جدا کرد و از دیوار پرید و رفت
پیرزن با نگاهش کع رنگ غم گرفته بود زل زد به یه گوشه گفت گناه من چی بود!
دست یخ زدمو تو دستای گرمش گذاشتم
گفتم:
پیرزن ! گناه من چی بود??
گناه این جوجه ها چی بود??
گناه مرغ چی بود??
ما بی گناه مجازات میشیم
پیرزن لباس مشکیتو بپوس ما سیاه پوش زندگیِ مُردمونیم!